خیابان سیروس و خاطره های آن
خیابان سیروس و خاطره های آن
خیابان سیروس و خاطره های آن
خیابان سیروس و خاطره های آن
قبلا از انقلاب اسلامی به خیابان مصطفی خمینی ، خیابان سیروس ( سه راه سیروس ) میگفتند زیرا از تقاطع بازار بطرف جنوب ، این خیابان مسدود وبن بست بود.
بروایتی یک روز که “رضا شاه” عازم زیارت «حرم شاه عبدالعظیم » بود ، اتومبیلش درکوچه پس کوچه های بازار آهنگر ها گیر میکند وبه هر شکلی که بود راننده وی بسختی از آن محله موفق به عبورمیشود.
همانروز “رضا شاه “به “کریم خان بوذرجمهری” ریئس بلدیه (شهرداری) دستور میدهد این خیابان را به خیابان مولوی، درمدت یکماه یعنی سی روز وصل نماید . شهردار هم در مدت سی روز همه خانه ها وکاروانسراهای واقع در مسیر را از صاحبانشان خریده وتخریب مینماید. وخیابان سیروس به سه راه مولوی و اسمال بزاز متصل میشود.
ابتدا به این خیابان« سی روز » میگفتند که البته بعد ها به سیروس تبدیل گردید….ناگفته نماند که این خیابان در قلب محله کلیمیان بود .و هنرمندان آنزمان درمراکزی (دکان ها ) تحت عنوان بنگاه های شادمانی مستقر و به شغل مطربی مشغول بودنند .
بسیاری از مردم هنگام جشنهای نامزدی ،عقد ،عروسی وختنه سوران به این خیابان مراجعه میکردند… و از این هنرمندان برای اجرای رقص و آواز ،نمایش های روحوضی یا تخته حوضی وشامورتی بازی ” شعبده بازی”دعوت می نمودنند .
خیابان سیروس و خاطره های آن
در دوره قاجاریه ، محله ی عودلاجان ؛ یکی از 5 محله مهم قاجار؛ به عیارتی تاجسر تهران قدیم؛ منطقه اعیاننشین و خوشساخت ؛ با خانههای خشتی خوش نقشه با شکوه و کاشیکاری های آبی فیروزه ای روی سردرهایشان، با پنجرههایی بزرگ و شیشه های رنگارنگ رو به آفتاب، بامهایی کاهگلی پر کبوتر و کوچههایی تنگ و آباد، زیبا و بیسر و صدا خود نمائی می کرد .
پسوند جان آن روزها به عودلاجان میآمد اما این روزها، از سربلندی این منطقه، فقط همان«جان» کوچک باقی مانده است و بس. دیدار ما با عودلاجان، به احوالپرسی از بیماری در حال احتضار میماند ، از یک طرف شادی کمرنگ در دلت سوسو میزند که چه خوب شد او را پیش از آخرین سفر دیدی و از یکطرف غمی نرم بر دلت میبارد از دیدن حال نزارش
عودلاجان یکی از محلههای قدیمی تهران است، محصور شده میان خیابانهای پامنار و سیروس و چراغ برق و بوذرجمهری، جایی که غالبترین حسمان ترس است، از زلزله تهران و سرانجام خانههای خمار و قوز کردهاش، از ویرانهها و معتادان تزریقی و فرش سرنگ و زبالهاش زیر پایمان و از مرگ تدریجی یک تکه از تاریخ که زیر چرخهای زمان له میشود.
خیابان سیروس و خاطره های آن
در فاصله ی بین دکان خرابه و حمام خانه الی مرغی بود . این خانه شامل دو اطاق کوچک و یک حیاط [شاید در حد بیست و پنج متر مربع] بود الی مرغی که شغلش مرغ فروشی بود در این حیاط چند صد مرغ نگهداری می کرد و خودش هم با زن و چند بچه در آن با مرغها زندگی می کردند و روزها چند عدد مرغ و خروس البته اول آنها که نزدیک مردن بودند داخل سبدی می کرد و برای فروش به کوچه های اطراف محله و به خانه های یهودیان می برد و هر روز هم تعدادی از این مرغ و خروس ها می مردند الی هم آنها را به میدان سرِ چال می آورد و روی زباله های داخل میدان می ریخت . همانطور که از هر کجای محله هر چه سگ و گربه مرده بود به این میدان حمل می شد و در مقابل آفتاب روی زباله ها انباشته می شد راستی صحبت از میدان سرِ چال شد تصور نکنید که میدان بزرگی مثل میدان توپخانه یا میدان فوریه یا میدان 24 اسفند بود خیر خانه های محله و کوچه پس کوچه های آن به قدری کوچک و باریک بودند که این میدان که شاید جمعاً چیزی حدود یکصد متر مربع نبود به صورت میدان جلوه می کرد و تازه تقریباً همیشه تمام محوطه آن از زباله و کثافت انباشته بود و اگر گاهی از این زباله ها به عنوان کود از طرف زارعین اطراف تهران استفاده نمی شد هیچ فردی یا مؤسسه ای مسئول جمع آوری آنها نبود .
برگرفته از یاداشت های : جهانگیر بنایان
بطور کلی میدان کوچک سَرِ چال از کوچه های اطراف گودتر بود و چه تسمیه سر چال هم از همین جا نامش بود و هر وقت که باران می آمد آبها تمام کثافات کوچه های اطراف را به داخل سرِ چال سرازیر می کرد و این میدان کوچک را با تمام زباله های آن تبدیل به یک بِرکه می شد که واقعاً عبور از آن غیر ممکن بود و متأسفانه برای عبور از شرق محله به طرف غرب ناچاراً باید از این منجلاب عبور کرد و چشمان از حدقه در آمده ی سگها و گربه های مرده زل زل به آدم نگاه می کردند و دهان باز آنها مثل اینکه به آدم دهن کجی می کردند تا آنجا که یادم می آید دکانهای کوچک قصابی مقداری از مازاد و آشغال استخوانهای خود را به پشت بام دکان خود پرتاب می کردند . از این جهت تعداد زیادی سگها و گربه های بزرگ و کوچک در روی پشت بامهای محله که همه به هم متصل بود زندگی می کردند و شبها گله های بزرگ آنها از این طرف به آن طرف روی پشت بامها در حرکت بودند و با سر و صدای زیاد مشغول تولید مثل می شدند .
برگرفته از یاداشت های : جهانگیر بنایان
گاهی که تعداد سگ های ولگرد در هر محل خیلی خیلی زیاد می شد مرض هاری هم بین آنها شایع شده و تعداد زیادی از خلق الله را مبتلا به این مرض مهلک می کرد تازه شهرداری و یا کلانتری محله به فکر دفع آنها می افتاد و دستور می داد که یک پاسبان با تعداد زیادی تکه های گوشت که به سم آلوده بود با خود می آورد و سگها به طمع خوردن گوشت هر کدام سهم خود را می گرفت در این وقت بود که گله های سگ از پشت بامها به کوچه می آمدند و دنبال پاسبان برای گرفتن غذای آخرت از هم دیگر پیشدستی می کردند . پاسبان هم که می دانست تا چند دقیقه ی دیگر آنها خواهند مرد در گوشه ای از سر چال می ایستاد و سگها یکی بعد از دیگری به دست و پا زدن می افتادند و ساعتها این تراژدی ادامه داشت و مردم بخصوص بچه ها که هر کدام بنا به غریزه از کودکی به سگی عادت کرده و دل بسته بودند با حالتی نگران شاهد این منظره ی دلخراش بودند و نمی توانستند یک حیوان مورد علاقه ی خود را از این مهلکه بدر برند .
نزدیک حمام سر چال یک کنیسای کوچک و چند خانه ی کوچک از جمله خانه ی آقاجان اسفندی معروف به آقاجان لختی بود که شغلش تنبک فروشی رود . در سمت غرب سر چال یک دکان ریخته گری و یک قصابی دیگر وجود داشت . در ضلع جنوبی غیر از دکان داود اناری و یک قصابی منزل عبا نانی (کدخدازاده) که شغلش آوردن نان سنگک از دکانهای نانوائی (متعلق به مسلمانها) بود . در همین سر چال به خالق الله می فروخت . چند نفر مطرب یهودی هم در اطراف سر چال خانه داشتند . مطربها زبان مخصوص بین خود داشتند . شغل مطربی اکثر ارثی بود یعنی از پدر به پسر ساز و ضرب و ویولن به همدیگر می آموختند و نسل به نسل به ارث می رسید . در نتیجه باید گفت که موسیقی ایرانی از بعد از حمله ی اعراب به ایران فقط توسط یهودیها حفظ شد چون در اسلام موسیقی حرام بوده است . بدین سبب و همچنین به علت حرام بودن موسیقی در اسلام ، یهودیان سهم بسزائی در حفظ و اشاعه موسیقی ایرانی داشتند .
برگرفته از یا داشت های : جهانگیر بنایان
خیابان سیروس و خاطره های آن
از زاویه ی شرقی سر چال ، کوچه ای به طرف شرق می رفت که این کوچه راسته بزازها منتهی می شد . دکانهای طرفین این کوچه به ترتیب از ضلع جنوبی عبارت بودند از دکان حئیم فرزند داود اناری که همیشه مقداری میوه های پس مانده از میوه فروشی های مسلمان که اغلب هم گندیده بود می آورد و می فروخت . یک طغار بزرگ جلو دکان گذارده بود و مقداری آلو بخارا که اغلب هم کرم خورده بود به مردم می فروخت .
دکان حئیم داود اناری که تابستانها پالوده و بستنی می فروخت و زمستانها هم یک دیگ فرنی (مخلوطی از شیر و نشاسته و شکر) می پخت و در کاسه های کوچک جلو دکان خودش می فروخت بعد از آن یک دکان مشروب فروشی ، بعد یک قصابی متعلق به موشه خداداد بود . بعد دکان سیرابی حیم ملا با پسرش و آش کشکی متعلق به ابرام (ابراهیم) آش کشکی بود . بعد از او دکان شمعون پوست تراش بود که پوست گوسفندها را از کشتارگاه می آوردند و در دکان های قصابی از گوشت گوسفند می کندند و شمعون هم در دکان خود آنها را دباغی می کرد یعنی پشم آنها را با وسیله ی مخصوص جدا می کرد .
برگرفته از یاداشت های : جهانگیر بنایان
خیابان سیروس و خاطره های آن
خیابان سیروس و خاطره های آن
در همین گوشه از کوچه هم یک نفر به نام پینحاس معروف به پینحاس قپلی شرفی (به علت اینکه یک غده ی بزرگ در دهانش بود) معمولاً بعدازظهرها مقداری گوشت را روی تخته ی بزرگ می ریخت و آنرا ساطوری می کرد یعنی به اصطلاح امروز گوشت برای کباب چرخ کرده درست می کرد و معمولاَ هم به مجرد اینکه ساطور که دو دسته در طرفین داشت از حرکت باز می استاد انبوه مگسها روی گوشتی که ریز ریز شده بودند می نشسته ، تا وقتی که خستگی از بازوان شخصی که ساطور می زد بیرون برود شکمی از عزا بیرون می آوردند و بعد هم مردم از همین گوشت خریده و شب را کباب ساطوری با نان سنگک و ریحان نوش جان می کردند .[این خوراکی لوکس بود و هر کس توانائی آنرا نداشت که از آن استفاده کند] . کمی جلوتر دکان حیم اسحق و ربی اسحق (کشفیان) بود که پنیر کاشر و روغن می فروخت . در همین سمت کوچه دکان عزیز سیگاری و سلمانی استاد ساقی و پدرش داود داویدی وجود داشت .
کمی جلوتر یک تیمچه یا محلی شبیه پاساژ وجود داشت که یک قهوه خانه ی کوچک متعلق به یعقوب قهوه چی بود که به صاحبان سایر دکاکین و مردم رهگذر چای می فروخت و ظهرها هم پلو هویج و لوبیا و یا چلو با آبگوشت گندی می فروخت و مردم یا در محل می خوردند یا به خانه های خود می بردند . در حقیقت بعد از سیراب و حلیم و عدس و آش کشک که معمولاً صبحها فروخته می شد این محل تنها رستوران محله بود . در این رستوران میز و صندلی وجود نداشت هر کس غذای خود را می گرفت و سر پای یا روی زمین می نشست و غذای خود را می خورد .
داخل این تیمچه دکانی بود متعلق به افندی فامیلی کار او این بود ، در ازای به گرو گرفتن اثاثیه منزل از قبیل گلیم و قالی و ظروف مسی و احیاناً سیم و زر و نقره ، وجهی اندک با ربحی سنگین ، سر رسیدی معین به فرد نیازمند پرداخت می نمود و در رأس موعد با ربح سنگین پول را می پرداخت و اجناس خود را تحویل می گرفت . بطور کلی چند نفر در محله به این کار مشغول بودند و در عرف آنوقت به بانکی و دکان آنها هم بانک می گفتند از جمله اسحق بانگی (فهمیان) – میرزا خداداد منتخب و یوسف یرمیای آشر الیصامان و حاج شمعون دردشتی و چند نفر دیگر به این حرفه اشتغال داشتند .
برگرفته از یاداشت های : جهانگیر بنایان
در سمت شمال این کوچه از ابتدای سر چال دکان شموئیل بقال بود و کمی به طرف شرق دکان سلمانی پدر خادم صیون بود یک مرتبه هم برای ماشین کردن سرم به سلمانی به این دکان مراجعه کردم چون من بچه بودم خود استاد سر مرا درست نکرد یک شاگرد آنجا بود که به عوض اینکه با ماشین سر مرا ماشین کند دانه دانه موهای مرا می کند مثل کشیدن میخ از تخته چون تیغ داخل ماشین بقدری کُند بود که موها را نمی برید بلکه از ریشه می کند من توانستم مقداری تحمل کنم عاقبت صد دینار روی میز سلمانی انداختم و از زیر دست سلمانی فرار کردم . بعد از آن یک دکان پینه دوزی بود و بعد دالان باریک سر پوشیده ای به عرض تقریبی یک متر بود که کنیسای عزرا میخائیل (جد مادری نویسنده) داخل این دالان بود و شالیه سیبور این کنیسا هم آشر عزرا یعنی پدر مادرم بود . بعد از ظهر هر روز جمعه عده ی زیادی با دسته های شنع مراحعه می کردند و آشر عزرا را هم با دقت خاص شمع ها را در جاهای مخصوص روشن می کرد . تعداد شمع ها خیلی زیاد بود و منظره ی قشنگی به کنیسا می داد و هر کدام از زن ها زیر لب دعا می خواند و تمنیات خود را آهسته به زبان می آورد و بعد عقب عقب بدون اینکه پشت به کنیسا کند از کنیسا خارج می شدند . این مراسم در تمام کنیساهای دیگر محله هم اجرا می شد . واقعاً اگر صفا و صداقتی هم بود در میان آن مردم بود .
یک دکان کتاب فروشی نیز که کتابهای مختلف و بیشتر تورا و صیدور و صیصیت و تفیلین می فروخت . بعد از دالان کنیسا دکان ابراهیم سبزی فروش و عزرا کوهن بود و هر روز صبح یک گاله بزرگ سبزی می آوردند و هر کس زودتر می رسید بهترین سبزی را می توانست بخرد . روزهای جمعه سبزی زیادتر می آوردند و دکان آنها هم از هر روز شلوغ تر بود چون همه برای شنبه خرید می کردند . این دو نفر و همچنین حیم اسحق کشفیان و شریکش و چند نفر دیگر همه با هم در یک دکان شریک بودند و تا وقتی زنده بودند بدون اینکه دفتر حساب و کتابهای دقیق داشته باشد ، هر روز هر کدام به اندازه خرج خانه خودش از دخل برداشت می کرد و با کمال قناعت زندگی می کردند و هیچکس به یاد ندارد که بین این شرکاء اختلافی پیدا شده باشد . از این قبیل شرکتها بین یهودی های آن زمان کم نبود . به هر صورت بعد از دکان سبزی فروشی و چند دکان کوچک دیگر وجود داشت که ادامه این کوچه به راسته بزازها منتهی می شد .
برگرفته از یاداشت های : جهانگیر بنایان
خیابان سیروس و خاطره های آن
یک هفته مانده بود که مدرسه ها باز شوند (صحبت از سال 1326 خورشیدی است )، من به اتفاق پدرم رفتیم بازار بین الحرمین که محل فروش دفتر و کتاب بود من از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم پدرم یک کتاب کلاس اول و چند دفتر و مداد پاک کن خرید و به خانه برگشتیم درست بعد از یک هفته اول مهر دبستان ها باز شدند ، در وجودم چه شور هیجان و غوغایی بود . نام این دبستان که می بایستی بروم “صاحب دیوان” بود . پیاده از منزل ما تا دبستان حدود بیست دقیقه طول می کشید . آنروز من به اتفاق پدرم عازم مدرسه شدیم وقتی که به مدرسه رسیدیم درب بزرگی با ابهت و زیبائی که دو طرف آن سکوی سنگی و بزرگ سیاه رنگ به ابعاد دو متر در یک متر بود جلب نظر میکرد . وقتی از درب مدرسه عبور کردم وارد راهرو پهن زیبائی شدیم سپس وارد حیاط بزرگی شدیم که اطراف آن تعداد زیادی کلاس جلب نظر می کرد
آنروز اکثر پدر و مادرها همراه فرزندانشان بمدرسه آمده بودنند و بچه ها شادمانه به این سوی و آنسوی حیاط مدرسه می دویدند . سمت راست حیاط مدرسه دفتر رئیس مدرسه “مسیو بخور” بچشم می خورد، شخصیتی جدی با چشمان نافذ و قدی بلند با کلاهی شاپوی ، که بوی ابهتی خاص بخشیده بود.
این مدرسه (صاحب دیوان) فقط دارای سه کلاس (ابتدائی) اول ، دوم و سوم بود . ساعت هشت صبح زنگ مدرسه به صدا درآمد و بچه ها در صف کلاسهای خودشان قرار گرفتند من و بقیه کلاس اولی ها که تازه وارد بودیم و چندان آشنائی نداشتیم با کمک چند آموزگار در صف کلاس اولی ها قرار گرفتیم بعد رئیس مدرسه با صدای قوی و رسا آمیخته با مهربانی سخنرانی خود را آغاز نمود . چون اول مهر بود دستوراتی داد سپس شگردان هر صفی به کلاسهای خودشان روانه شدند و ما تازه واردها با کمک یکی از معلمین به کلاس اول هدایت شدیم . وقت زنگ تفریح ، همه بچه ها به حیاط مدرسه آمدند و مشغول بازی شدند در گوشه ای از حیاط مدرسه اطاق “آقا سلیمان” فراش مدرسه بود بود تا آنجا که بخاطر دارم مردی میانسال و لاغر اندامی بود بسیار زحمتکش و آدم با خدائی بود ، زنگ های تفریح بر روی چهار پایه ای در کنار در مدرسه می نشست و چهار چشمی مراقب بچه ها بود . آنروز ها هر کلاسی فقط یک معلم داشت و آن معلم هم حساب بود و هم معلم دیکته حتی معلم ورزش . خانم “گا” معلم کلاس اول بود خانمی خوش اخلاق و مهربان بود . خانم “لاری” کلاس دوم را درس میداد و خانم “کهن” معلم کلاس سوم بود .
خیابان سیروس و خاطره های آن
حال از محیط مدرسه که بگویم این مدرسه منزل شخصی بنام “صاحب دیوان دوله” که یکی از دولتمردان آن دوره بشمار میرفت، انتهای حیاط مدرسه چندین اطاق و سالن مزین به گچ کاری و آئینه کاری بود که بر اثر فرسودگی و عدم رسیدگی سقف بعضی از آنها ریخته بود . مشخص بود که در گذشته نه چندان دور این بنا قصر باشکوهی بوده . هنگام برگزاری امتحانات تمام بچه ها را میآوردند در محیط حیاط مدرسه و یک ورقه امتحانی می دادن و بچه ها همه روی زمین چهار زانو می نشستن و سئوالات امتحان توسطه یکی از معلمین خوانده می شد و شاگردان جوابها را می نوشتن . هنگام زنگ ناهار همه بچه ها یک خوراکی با خودشان میآوردن ، و اغلب در گوشه ای از حیاط مدرسه می نشستن و ناهار خود را میخوردن . بعد از صرف ناهار هنگامه که زنگ مدرسه به صدا درمی آمد همگی بچه ها سر کلاسهای خودشان میرفتند تا ساعت 4 بعدازظهر که زنگ مرخصی زده می شد و همه شاگردان بطرف منزلشان میرفتند .
برگرفته از یاداشت های : سعید سینایی
خیابان سیروس و خاطره های آن
الیاس اسحاقیان ضمن نگارش خاطرات خود ، سیمای محله ی کلیمیان و محل عبور و مرور در آن (آمدن دانش آموزان به محله) را چنین بیان کرده است : «مسیر عبور به قلب محله ی کلیمیان این گونه بود که درست یک کوچه پس از مدرسه ی اتحاد محله (مدرسه ی عزیز و حشمت) تکیه ی رضا قلی خان قرار داشت . کمی پایین تر عده ای از دانش آموزان از این جا منشعب می شدند . دست چپ درمانگاه و دست راست راسته ی بزازان واقع شده بود و بعد سرچال و کنیسای ملاحنینا ، از خیابان ابتدا وارد راسته ی بزازها شده و از تیمچه ی ایوب می گذشتند ، جایی که یعقوب قهوه چی ، قهوه خانه داشت . بعد به مغازه “ابرام سبزی فروش” (پدر دکتر کشفیان) می رسیدند که همیشه پنیر کاشر عرضه می کرد ، کمی پایین تر دست راست به دهنه ی سرچال می رسیدند که در واقع از این جا وارد منطقه امن می شدند . “ملا یهودا” نیز در همین محل در مغازه ی خود به ذبح ماکیان می پرداخت . در وسط میدان منظره ی توده ی انباشته شده ی زباله ها و خاکروبه ها به شدت زننده و تأسف آور بود . رو به روی دهنه ی سر چال ، میوه فروشی “حییم دوانی” قرار داشت . در میدان سرچال نخستین مغازه ی سمت چپ میوه فروشی “نجات و لطف الله” برادران حییم دوانی واقع شده . این سه برادر با نام خانوادگی جمیل به میوه فروشی اشتغال می ورزیدند
برگرفته از کتاب : همراه با فرهنگ الیاس اسحاقیان
خیابان سیروس و خاطره های آن
خیابان سیروس و خاطره های آن
خیابان سیروس و خاطره های آن
خیابان سیروس و خاطره های آن
در محدوده عودلاجان کوچه عصاری و کوچه پیرزن یکی از نقاط پر تراکم کلیمیان بوده که خانواده های بسیاری منجمله خانواده منشه یوسف نونی ، خانه شوکت ، خانه نورالئه و خورشید خانم ، خانواده داود قدیشا ، خانواده بخشی (پدر بزرگ سعید سینائی ) ، خانواده مشه حئیم زرگر ، خانه فرنگی وردی ، خانه خالو ، خانواده امیر بی نی (جد مادری یوسف ستاره شناس ) ، خانه یونس دردشتی . سرکوچه عصاری یک بقالی بنام شیخ علی بقال بود که اهالی محل محیتاج روزانه خودشان را از او می خریدند . البته کلیمیان هنگام خرید حق دست زدن به اجناس دکان بقالی را نداشتند . قدری پائین تر کاروانسرای سید علی اکبرخان بود این شخص از دو چشم نابینا بود ، اکثر روزها همراه نوکرش توسطه یک اسب قهوه ای زیر بازارچه در رفت و آمد بود ،پائین تر از کاروانسرا حمام حکیم باشی بود و در ادامه آن یک سه راهی از یک طرف منتهی به محله پامنار و کوچه مشیر الخلوت و از سوی دیگر بطرف کوچه هفت کنیسا ختم می گردید . در این مسیر خانه میرزا آقا فالگیر بود که برای مراجعین سر کتاب باز می کرد .اغلب مشترانش از بالای شهر می آمدند و همیشه خانه او غربیه ها در رفت آمد بودند .قدری پائین تر نرسیده به سرچال دکان سراب فروشی نوری سیرابی بود .
حمام حکیم باشی متعلق به شکرالئه ذولیخایان ، یکی از بهترین حمام های آن دوران (اواسطه 1310) بشمار می رفت برای ورود به این حمام از سطح کوچه توسطه چهل پله به پائین می رفتند که به صحن بینه برسند بینه همان جای رخت کن بودکه مشتری ها لباس هایشان را در می آوردند تا بداخل حمام بروند . در آن دوران کمتر کسی از لنگ یا پوشش استفاده می کرد و اکثرا لخت و عریان داخل حمام می رفتند، حمام حکیم دارای یک خزینه بود و برای گرم نگاهداشتن آب گرم در زیر زمین حمام “تون” یا آتشدان (کوره) قرار داشت که شخصی بنام رجب مسئول روشن نگاه داشتن کوره و گرم نمودن آب این حمام بود .
در هرتابستان آقا رجب موظف بود که خاک ذغال سنگ خیس کند و آنها را بشکل یک قالب مستطیل شکل فرم دهد ، سپس تعداد زیادی از این بلوک ها روی پشت بام حمام قرار می داد تا برای روزهای آتیه آماده و قابل استفاده باشند .
ساعت کار حمام همه روزه غیر از شبات ، برای آقایان از ساعت 4 صبح بود تا ساعت هشت صبح و برای خانم ها از 8 به بعد تا قبل از غروب آفتاب بود .فقط روز های جمعه تمام وقت حمام در اخیتار آقایان بود . اغلب اوقات جعمیت زیادی در حمام حضور داشتند بویژه خانم ها ساعت های زیادی از وقت خودشان را در حمام میگذرانیدن ، ضمن آنکه در مورد تمام مسائل خانوادگی ، اجتماعی ، اقتصادی و سیاسی با هم گفتگو می کردند .اغلب مراجعه گنندگان همراه خود یک لگن و یک دولچه می آوردن . معمولا هرکس زودتر میآمد جای بهتری نزدیک به شیر آب گرم و سرد می گرفت ، لگن خود را پر از آب می کرد و در روی کف زمین حمام می نشستند و مشغول به استحمام می گردیدند . حمام حکیم در قسمت مردان دارای سه دلاک (کیسه کش) با نام های” منخم ” ، اسحق” و “آقا داود” بود روزهای جمعه بخاطر پاکیزه بودن برای شبات حمامبسیار شلوغ بود وگاهی هم برسر جا دعوا هم می شد
برگرفته از یاداشت های سعید سینائی
خیابان سیروس و خاطره های آن
محله یهودیان تهران که به نام سرچال معروف بود ، در واقع چاله ای بود که به یک کوه آشغال و کثافت تبدیل شده بود . کسانی که محله های یهودیان سایر شهرهای را از نزدیک دیده بودند اعتراف می کنند که کثیف تر و بی سروسامان تر از محله یهودیان تهران در ایران کمتر یافت می شود . در اطراف سرچال کنیسائی بی آب و رنگ و محقرو نیز حمامی اختصاصی برای یهودیان و دکان های که صاحبان آن یهودی و مشتری ان هم یهودی بودند .
در دوران نچندان دور سرچال از شش جهت به محله های مسلمان ها راه داشت ، کوچه های پر پیچ و خم آن بدون سنگ فرش بود. در تابستان ها هوا آلوده به گرد و غبار و در زمستان ها تا 25 سانت شاید هم بیشتر در اکثر کوچه ها پای رهگذران در گل و لای فرو می رفت . خانه ها از خشت خام و رویه ی آن از کاه گل که بر روی حصیر و تیر چوبی کشیده بنا شده بود . از کوچه توسطه درب کوتاهی که نشانگر نوعی محدویت بود وارد حیاطی که در گودی واقع شده بود می شدند . اطراف حیاط را یک طبقه که از چند اطاق تشکیل شده است می ساختند ، پائین تر از سطح حیاط یک آب انبار زیر یکی از اطاق ها بنا شده بود که آب خوراکی را تامین می کرد. اغلب خانه ها فاقد آب انبار بودند و ناچار می شدند از همسایه های اطراف یا از آب انبار کنیسای عزرایعقوب احتاج خود را تامین کنند .معمولا خانه های که در انتهای کوچه ها تنگ و تاریک واقع بودند ، ارزش زیادتری داشتند . زیرا امنیت آنها محفوظ تر بود یا به عبارتی ارازل و اوباش که هر هفته تجاوز ساکنین محله را تفریح خود قرار داده بودند ، کمتر تا انتهای کوچه های تنگ و تاریک می رفتند .
بر گرفته از کتاب پایاوند پروفسورآمنون نتصر
خیابان سیروس و خاطره های آن
روبروی دکان مشت حاجی کوچه ای به سمت شرق یعنی به طرف تکیه رضا قلی خان و خیابان سیروس امتداد داشت . نرسیده به تکیه در اواسطه این کوچه ، حمامی با نام حمام اسحق وجود داشت که نسبتا طبقه مرفع به این حمام می رفتند . بطور کلی حمام های آن دوران که برای وارد شدن به آن بایستی تقریبا پانزده پله به طرف زیر زمین رفت . این حمام شامل یک رخت کن عمومی که اطراف آن سکوهایی برای نشستن داشت و مردم با یک بقچه و یک طاس حمام و یک بادیه وارد حمام می شدند و هر نفر در این مکان لباسهای خود را از تن بیرون می آورد و به دیوار آویزان می کرد و در حالی که یک لونگ ( پوششی پارچه ای برای سترعوت) به خود بسته بود با طاس حمام و یک کیسه که داخل آن چند سنگ پا ، صابون ، شانه و چیزهای دیگر وارد صحن حمام (عمومی) می شد . در یکطرف صحن حمام دو خزینه یکی دارای آب گرم و دیگری خزینه آب سرد این خزینه هابا شیر مخصوص به صحن حمام متصل بود و هرکس مقداری از هر دو آن برمی داشت و در یک گوشه حمام با همراهان خود که اغلب هم چند بچه قد و نیم قد بودند می نشست و مشغول سائیدن دست و پاها خود با کیسه و یا سنگ پا می شدند . سپس یک کیسه کش می آمد و به نوبت بچه ها را کیسه می کشید و با لیف صابون می زد پس از آبکشیدن بچه ها همه باهم و یا تک تک به رختکن می رفتند و با حوله خودشان را خشک می کردند و لباس خود را پوشیده و بیرون می رفتند .
این حمام ها چون عمومی بود ند معمولا در دو نوبت کار می کردند ، صبح ها از ساعت چهار صبح با بلند شدن صدای خروس و یا بوق حمام ، تا ساعت هشت صبح نوبت مرد ها و بقیه ساعات روز مخصوص زن ها بود . بطور کلی گنجایش این حمام ها برای بیست نفر بود ولی در موقع اعیاد و تعطیلات تا دو یا سه برابر گنجایش خود پذیرای مردم بود .که البته در بیشتر مواقع آب هم ته می کشید و مردم برای دسترسی به آب سرد و گرم از سرو کول همدیگر بالا میرفتند و کار به جنگ و دعوا کشیده می شد و عاقبت هم اکثرا با سرو بدن نیمه شسته خارج می شدند . بخصوص از یکی دو روز مانده به ایام روش هشانا و کیپور ، چون همه مایل بودند حمام بروند و خود را برای این ایام مقدس آماده کنند . در این ایام هم حمام مردانه و هم حمام زنانه غوغا بود و صاحب حمام بخاطره آنکه آب گرم کم نیاید سعی می کرد که آب گرم بیشتری را تولید کند . در نتیجه گرمای صحن حمام بیش از حد گرم می شد و همه سعی داشتند زودتر از حمام خارج شوند ضمن آنکه حمامی هم از این وضع خوشحال بود چون مشتری بیشری را قبول می کرد . گاهی هم برای اشخاصی از خانه آنها هندوانه ، خربزه و یا دیگر شربت ها با یخ می آوردند و آنهایی که از این چیز ها نداشتند بویژه بچه ها با حسرت فراوان آنها را تماشا می کردند زیرا حمام خیلی گرم بود و این نوع خوردنیها و آشامیدنی ها لذت بخش بود
برگرفته از یاداشت های جهانگیر بنایان
خیابان سیروس و خاطره های آن
ساعت 12 شب شنبه بکلانتری 9 اطلاع دادند که شخصی در بخش عودلاجان شکم خود را با چاقو پاره کرده است . مامورین پس از حضور در محل قضیه و تحقیق از موضوع ، چون شکایتی از کسی در کار نبود کمک می کنند و مجروح را به بیماستان شفا منتقل می نمایند . مختار 45 ساله صاحب زن و فرزند اعتراف کرده که اقدام پاره نمودن شکمش فقط بخاطر فقر و تنگدستی بوده و هیچکس جز خودش مسئول و موجب نمی باشد . مجروح فعلا در بیمارستان شفا بسر می برد . این خبر غم انگیز در بیشتر جراید منتشر شده است و بعضی ها برای گرفتن نتیجه از نظریات خصوصی در باره آن تفسیر هائی هم کرده اند .
با شنیدن این خبر می توان به وضع عمومی عودلاجان و شرایط مردم این منطقه پی برد و دانست فقر و محرومیت جامعه ما چه حد است که مردی با داشتن مسئولیت اداره یک خانواده از شدت بدبختی و بیچارگی اقدام به انتحار نموده است .
بر گرفته از هفته نامه منتشره توسطه دکتر رحیم کهن 27 اسفند ماه 1327 خورشیدی
خیابان سیروس و خاطره های آن
پس از صدور اعلامیه بالفور در 1296خورشیدی (1917 میلادی) در بین یهودیان تهران و سایر شهرستانها هیجانی پر شور ایجاد گردید . عده ای از جوانان یهودی تهران ابتدا در کنیسای خاله و بعدا در کنیسای حکیم آشر گرد هم جمع شده و در صد تشکیل انجمنی برای اصلاح امور جامعه خود برآمدند . در عصریکه صحبت از ایجاد کانون ملی یهود بود ، یهودیان ایران نه فقط به نهضت های ملی و اجتماعی آشنائی نداشتند بلکه در اثر فشارهای قرون متمادی ، تیعض ها و محرومیت های گوناگون در بین آنها ، خصوصا بعد از آنکه برنامه های آموزشی و فرهنگی جدید توسطه مدارس آلیانس بر قرار شده بود .حتی زبان عبری و مذهبی خود را رفته رفته فراموش می کردند . اجتماع آنشب ممکن نبود به تاسیس یک انجمن فرهنگی ومذهبی منتهی شود زیرا توسری خوردنها و تحمل بدبختیها از آغاز حمله مغول تا به امروز ، روح شهامت و حق طلبی را در آنها کشته بود . قومی که در مقابل حملات ارتش های یونان و روم این همه پایداری کرده بودند ، کارش بجائی کشیده بود که فقط در مقابل فریاد “داوود ذغالی” درب های دکانهای خود را در محله اودلاجان تخته می کردند
امروز در عصریکه صحبت از ایجاد کانون ملی یهود است ، برادران بیائید همت کنید اقلا اجتماع ما مبادرت به ایجاد انجمنی کند که بتواند فرهنگ و زبان دینی ما را توسعه دهد و از فراموشی آن جلوگیری کند . پس از حکمفرما شدن سکوتی که نشانگر ترس و وحشت حاضرین بود ، بلاخره 13 نفر از بین شرکت کنندگان انتخاب شدند . که عبارتند از آقایان سلیمان کهن صدق ، دکتر مرتضی معلم ، نهورای باروخ ، میرزا داود اهرون ، سلیمان حئیم ، ابیشور ، آشر ابراهام شالم ، شموئل رخسار ، بنیامین مصاچی ، حاخام یودعیم ، آقاجان کهنیم ، شمعون الیاهو و سلیمان ناقی در زمستان 1298 خورشیدی در جلسه ای که در منزل حاجی عزیز القانیان تشکیل گردید ، کتاب گرامر عبری که توسطه آقای کهن صدق تالیف و بچاپ رسیده بود جهت تدریس معرفی گردید . یوسف گئولا (کفاش) حاضر شد منزل خود را برای تشکیل کلاسهای عبری در اختار انجمن قرار دهد و مقرر گردید که کتاب تالیفی کهن صدق در مدارس آلیانس هم تدریس شود .
بر گرفته از هفته نامه ایسرائل منتشره توسطه دکتر رحیم کهن 27 اسفند ماه 1327 خورشیدی
خیابان سیروس و خاطره های آن
از اوایل دهه 1320 خورشیدی که شهر تهران کسترش پیدا نمود ، یهودیان تهران بتدریج به نقاط مختلف پایتخت کوچ کردند و پس از وقوع مهاجرت تعداد ساکنان کلیمی محله رفته رفته رو به کاهش نهاد . ولی چه در زمان تجمع یهودیان تهران چه پس از آن ، نوع ارتباط بین مسلمانان و کلیمیان در محله نشان از تفاهمی ارزشمند میان فرهنگ های ایرانی – اسلامی و ایرانی – کلیمی داشته و دارد و در این میان ساکنان “محله”هر کس ، مسلمان یا یهودی مصرانه و متعصبانه برعقاید دینی خود پافشاری می کرد و هر طرف خود را مقید به رعایت احترام به عقاید طرف دیگر می دانست .کلیمیان در عزاداری مسلمانان شرکت می کردند و در مواردی خود بر پا کننده چنین مجالسی بودند و مسلمانان در هیچ موردی لااقل از انجام فرایض مذهبی کلیمیان جلوگیری نمی کردند . گاهی تعرضاتی از طرف گروه های مسلمان به یهودیان محله اتفاق می افتاد که به وسیله کسانی خارج از محله و معمولا دسته جات اوباش و باج گیر حرفه ای سازماندهی میشد و موجب لطمات جسمی ، روحی و مالی برای خانواده های یهودی در محله بود .
در منطقه خیابان سیروس محله اودلاجان چهارده کنیسا و دو مسجد وجود داشت که گاهی طنین الئه اکبر نمازگزاران مسلمان در مسجد با صدای آواز مذهبی یهودیان در هم می آمیخت و کمتر موجب اعتراض و یا مانعی در اجرای فرایض یهودیان بود . این روزها سخن گفتن و تجسم وضعیت محله اودلاجان کمی دشوار است ، کلنگ نوسازی ، توسعه معابر و مشکلات دیگر بافت قدیمی محله و زندگی مردم آنرا ویران و دگرگون کرده است ، برای محله با این خصوصیات فردائی وجود نخواهد داشت . در حال حاظر ترکیب جمعیتی محله را انبوه حاشیه نشینان و چند خانواده کلیمی و مسلمان شکل می دهند . زندگی کردن در محله موقتی و به شدت آسیب پذیر است ، و کمتر کسی از گذشتگان به خود زحمت پرسه زدن در کوچه های محله فعلی را میدهد . خاطره زندگی گذشته یهودیان در خیابان سیروس (محله) در سه کنیسا که جمعیت یهودی آن از نقاط دیگر پایتخت می آیند تا چراغ کنیسا با عبادت روزانه روشن بماند .
برگرفته از یاداشت های هارون یشایائی
مرحوم دکتر روح الئه سپیر در سال 1213 خورشیدی دوره متوسطه را به اتمام رسانید و گواهینامه را دریافت نمود . در همین موقع بود که با از دست دادن مادر خود که در تربیت او بسیار موثر بود متحمل ضربه روحی سختی شد ، بطوریکه در اثر آن چند روز بستری گردید . در پائیز همان سال وارد دانشکده پزشگی تهران شد و ساعات فراغت خود را به تدریس دروس طبیعی و شیمی در دبیرستان نور صداقت می گذرانید . بعد از مدت کوتاهی از طرف همین مدرسه به سمت رئیس پیش آهنگی منصوب گردید .نیز همچنین مواقعی را هم به ورزش و رشته های تعلیمی و تربیتی می گذرانید بعد ها در زمان تحصیل در بیمارستانها ی تهران بکار ورزی مشغول شد . و در سال 1320 خورشیدی از دانشکده پزشگی فارغ التحصیل شد . رساله ای (تز) که در باره عقیم بودن تهیه کرده بود ، هنوز برای تصویب به دانشکده پزشکی نداده بود لذا در دوره حیات موفق به دریافت گواهینامه پزشکی نگردید . پس از در گذشت او دوستانش رساله او را به شورای عالی دانشگاه برای گرفتن پایان نامه ارائه نمودند ولی چون خود دکتر سپیر برای یاد کردن سوگند پزشکی زنده نبود تقاضای دوستانش مورد قبول قرار نگرفت .
در سال 1321 خورشیدی که فقر ، قحطی و ناخوشی که از سوغات های جنگ است ، مردم را در فشار و سختی قرار داده بود ساکنین محله اودلاجان بیش از هر کسی در رنج و خطر بودند . زمستان فرا رسیده بود و مرض تیفوس به اکثر خانه وارد شده بود. برای جلوگیری از شیوع مرض و دستگیری از بینوایان ، از طرف عده ای از جوانان کلیمی خونگرم از جمله بنژامین نهورای ، مهندس الی ،نعمت الئه گبای ، دکتر رحیم کهن ، دکتر سپیر ، دکتر اخترزاد و یدیدیا ربانی انجمنی بنام کانون جوانان تشکیل گردید با وجود مشکلات فروان هدف این کانون تاسیس یک بیمارستان در اطراف محله بود . چون از طرف مردم چندان مورد استقبال واقع نشد اما با تلاش های دکتر سپیر قرار شد بجای بیمارستان ، درمانگاهی در محل کنیسای ملا حنینا احداث شود .دکتر سپیر قبلا در درمانگاه نور واقع در دبیرستان نور صداقت به طبابت مشغول بود .پس از گشایش کانون خیر خواه ، بی درنگ از پست خود کناره گیری نمود و بطور رایگان بکمک سایر اطبا وابسته به کانون برای خدمت به مردم مریض شتافت . دکتر سپیر و همکارانش نه فقط از طریق معالجه بینوایان فداکای می کردند، بلکه با جمع آوری اعانه و تهیه غذا ، بخصوص تقسیم سیب زمینی و برنج پخته بین خانواده ها بی بضاعت و ممستحق ، حرکت در خور تحسینی را انجام دادند . مرض تیفویس در شهر هروز قربانی می کرفت . این جوان فداکار و غیور و با همت بدون ترس و واهمه با همیاری سایر همکارانش بهر خانه ای وارد می شدند و با کمال مهربانی به مداوا و معالجه بیمار ها می پرداختند .
در بهار 1277 خورشیدی (1898 میلادی) زمانی که در محله کلیمیان تهران در کنیسا ها و مکاتب یا مدارس سنتی به آموزش کودکان پرداخته می شد . “ژوزف کازس” از سوی موسسه آلیانس از پایس به تهران آمد تا در اجرای تاریخی خود نخستین مدرسه آلیانس ایسرائیلیت اونیورسال در ایران را برپا سازد . مسیو کازس با کوله باری از تجارب ارزشمندی که از اداره مدرسه مدرسه آلیانس یهودیان در بیروت کسب کرده بودبه تهران وارد شد تا بی درنگ اقدامات خود را در جهت تدریس و تعلیم و تربیت نوین به یهودیان ایران آغاز کند و خدماتی را برای ایران انجام دهد تا رعایای مفید و کارکن و مورد اعتمادی را برای اعلیحضرت مظفرالدین شاه فراهم آورد .بر این مبنا جامعه کلیمیان تهران و انجمن ریش سفیدان ، همچون یک ناجی پذیرای مسیو کازس شدند تا کلاس های مدرسه نوبنیاد را هر چه زودتر در کنیسایی در قلب محله برقرار سازد . محله ای که به مثابه یک مکان فراموش شده ، ساکنانش در جهت رهایی از انواع فشار ها و گریز از شرایط تحمیلی یک محیط بسته با تبعات آن در تقلا بودند .مواد درسی به سرعت مشخص شد با استفاده از منابع و جزوات ارسالی از پاریس ، خود به تدریس زبان فرانسه پرداخت تا در کنار معلمان فرسی و عبری ( ملا یعقوب لوی و حاخام موره ) نیز به آموزش اشتغال ورزید . البته نباید فراموش کرد که این نهاد فرهنگی در فضای شکل می گیرد که اعضای آن نگزیر به اطاعت از دستور برخی از دولتمردان و پیروان تعصب پیشه آنان می باید لباس نشاندار ( وضله جودی) برتن کنند تا در کوی و برزن به سادگی شناخته شده و در قالب محدودیت های آن دوران جای گیرند .
برگرفته از یاداشت های الیاس اسحقیان
دکتر سپیر تمام اوقات خود را در طی روز به معالجه و رسیدگی به خانواده های بیمار و بینوا صرف می کرد . بر طبق آمار منتشره از طرف کانون جوانان ، در آن روزگار سخت، دکتر سپیر و سایر اطباء (همکارانش) ، موفق شدند بیش از پانصد بیمار مبتلا به تیفوس را. بدون آنکه متحمل تلفاتی شوند معالجه و از مرگ حتمی نجات دهند . این پزشک جوان با از خودگذشتگی و بدون توجه به اینکه ممکن است خودش هم مبتلا شود به بالین هر بیماری می رفت ، تا اینکه در اوایل سال 1322 خبری ناگوار مردم دردمند ، مردمیکه از مهربانی و فعالیت های دکتر سپیر بهره مند شده بودند پریشان نمود و تکان داد . مردم محله شنیدند “سپیر” به تیفوس مبتلا شده است ، طولی نکشید خبر شوم و دردناکی همه را ماتمزده کرد و دکتر سپیر جان خود را در راه خدمت بمردم و نجات درماندگان از چنگال مرگ فدا کرد . ارزش خدمات و فداکاری سپیر در تاریخ معاصر یهودیان ایران برای همیشه منقوش است و خاطره فراموش نشدنی او صفای قلب ، شهامت ، فداکاری و نوعدوستی او در راه جامعه باقی خواهد ماند .
بر گرفته از هفته نامه ایسرائل منتشره توسطه دکتر رحیم کهن 27 اسفند ماه 1327 خورشیدی
خیابان سیروس و خاطره های آن
خیابان سیروس و خاطره های آن
خیابان سیروس و خاطره های آن
خیابان سیروس و خاطره های آن