فـرانتس کـافکـاو نقدی بر نوشته‌‌هایش
نویسنده بزرگ چکسلواکی در سوم ژوئیه سال 1883 در یک خانواده یهودی آلمانی تبار در پراگ چشم به جهان گشود. نامش به زبان عبری اِمشل amschel خوانده می‌‌شود.
در مورد اجدادش اطلاعات دقیقی جز آن که در میان آنها تنی چند از علمای دینی دیده شده‌‌اند چیز دیگری در دست نیست. پدرش هرمان کافکا که یکی از تجار عمده پوشاک به شمار می‌‌رفت، مردی بود بسیار فعال و سختگیر دارای قدی بلند و قوی، درست بر خلاف پسرش فرانتس که از همان کودکی دارای جثه‌‌ای ریز نقش و ضعیف با خلق و خوی ناآرام و بسیار کنجکاو و گوشه گیر بود و علاقه زیادی به مدرسه رفتن از خود نشان نمی‌‌داد. حتی تمایلی به کنیسا رفتن هم نداشت، ولی همیشه با دیدی بلند مسایل را تجزیه و تحلیل می‌‌کرد.
در مورد آموزگاران و والدینش معتقد بود که لطمه‌‌ای جبران ناپذیر از آنها خورده است، چون سعی می‌‌کردند شخصیت دیگری غیر از آنچه هست از او بسازند.
والدینش مایل بودند فرانتس در آینده فعالیت آزاد را پیشه نماید و در کارهای فروشگاه فعالیت بیشتری داشته باشد، زیرا تنها پسر خانواده بود و او بود که در هنگام بازنشستگی پدر می‌‌توانست این شغل را ادامه دهد. در سال 1906 پس از اتمام رشته حقوق توانست مدرک خود را از یک دانشگاه آلمانی زبان بگیرد و پس از دو سال سرگردانی در یک شرکت بیمه به عنوان یک کارمند جزء استخدام گردید. هر روز تا ساعت 2 بعدازظهر کار می‌‌کرد و بعد از آن آزاد بود که به کارهای مورد علاقه‌‌اش یعنی خواندن و نوشتن بپردازد. هر چند که پدر و مادرش با این تصمیم موافق نبودند، اما فرانتس فقط زمانی که پدرش در بستر بیماری بود قبول کرد تا بعدازظهرها به عنوان معاون مدیر فروشگاه همکاری نماید، هر چند که موفقیتی در این امر بدست نیاورد.

تا سی و دو سالگی به اتفاق سه خواهرش همراه پدر و مادر در خانه‌‌ای در محله یهودیان پراگ زندگی می‌‌کرد. در آن هنگام تصمیم گرفت که از خانواده‌‌اش جدا شود. لذا خانه پدری را ترک گفت و اتاقی برای خود اجاره کرد. اتاقی که سال‌‌ها برایش یک آرزو بود تا بتواند در خلوتی بنشیند و بنویسد. نوشتن را نوعی عبادت تلقی می‌‌کرد و از این جهت آن را وسیله تامین معاش نمی‌‌پنداشت، زیرا معتقد بود که نوشتن برای امرار معاش نوعی عدم اتکا به نفس برای او ایجاد می‌‌کند. اغلب اوقات در سخن گفتن امساک می‌‌کرد و چنان در دنیای خودش غرق بود که گویی در زندان انفرادی زندگی می‌‌کند. او روحش با شب عجین گشته بود. هرگز در روز چیزی نمی‌‌نوشت گویی افکارش در شب جان می‌‌گرفت. آثارش تماما بازگو کننده درون خود او هستند. کافکا بازشناسی روان خویش را با داستان «گروه محکومین» شروع نمود و با داستان نیمه تمام «قصر» شکوفایی عمیقی از روح خود را به نمایش گذاشت و دفتر بیوگرافی خود را بست. هر چند که نوشته‌‌هایش بر پایه‌‌های سبک سوررئالیست بنا گشته بود ولی در حیطه یک سمبولیست هم تفکرات و هم تصوراتش در فضایی ژرف و عمیق قابل درک بودند.
کافکا گاهی چنان با سرسختی به معنی محدود و تحت اللفظی کلمات می‌‌چسبید که به گفته اطرافیانش تعصب و پافشاری مفسران تلمود را به یاد می‌‌آورد. کلمه برای کافکا نه نشانه صوتی اشیاء، بلکه حقیقتی مستقل و جاودانی بود. او می‌‌گفت: «کلمات باید به طور دقیق مشخص باشند و گرنه به پرتگاهی غیر قابل پیش بینی سقوط خواهیم کرد و به جای صعود از پله‌‌های مستحکم، به باتلاق فرو خواهیم رفت». از این رو آنچه بیش از همه کافکا را برآشفته می‌‌کرد کلمه‌‌ای بود که بی دقت و نامشخص و بدون فکر بر زبان آورده می‌‌شد.
گاهی احساس می‌‌کرد فرو افتادن و لحظه سقوط انسان‌‌ها را بهتر از هر کسی می‌‌فهمد. سال 1902 آغاز دوستی همیشگی با «ماکس برود» نویسنده و شاعر آلمانی بود. ماکس برود در برابر او شکیبایی نشان می‌‌داد. او کافکا را بی نهایت مؤدب، اغماض‌‌گر و به ندرت خشمگین توصیف می‌‌کند. همچنین از موهای سیاه، چهرة هوشیار و موشکاف و نافذ او سخن گفته است: «هرگاه فرصتی مناسب پیش می‌‌آمد به گیاهخواری می‌‌پرداخت، از نوشیدن مشروبات الکلی پرهیز می‌‌کرد و دوستدار هوای تازه و طبیعت بود، علاوه بر تمام اینها سوارکار، شناگر و قایقران ماهری هم بود».
در یکی از یادداشت‌‌هایش نوشته است: «در کودکی مجبور بودم برای رفتن به دبستان از بازار قصاب‌‌ها بگذرم. دیدن منظره لاشه‌‌های خون آلود و کله‌‌های خوک در دیس بر پیشخوان دکان‌‌ها همیشه باعث آزار من بود و هنوز هم فکر کردن به آن صحنه‌‌ها برای من تکان دهنده است».
در چهارم سپتامبر 1917 بیماری کافکا را برای نخستین بار سل ریوی تشخیص دادند. این که این تشخیص چه اثری بر کار نویسندگی کافکا داشته است را می‌‌توان از یادداشت‌‌های او در دفتر خاطراتش دریافت. تشخیص ناامید کننده پزشک، محرکی برای وسعت بخشیدن به نوشته‌‌هایش در سبکی خاص می‌‌باشد. در یادداشت‌‌هایش این جمله به چشم می‌‌خورد: «پس خودم را به مرگ خواهم سپرد. تنها چیزی که برایم باقی مانده فقط ایمان است. ایمان بازگشت به سوی پدر و روز آشتی و روزه بزرگ (یُوم کیپور). من در قبال تو اعتماد به نفسم را از دست داده‌‌ام و در عوض آن احساس تقصیر بیکران را کسب نموده‌‌ام و ترسم آن است که این ننگ از خود این احساس را بیشتر کند».
بیماری، بیگانگی از خانواده‌‌اش و درگیری‌‌های روزمره در شرکت بیمه موجب شد که بیش از پیش در خود فرو رود و در اندیشه کمبودهای این جهان و دنیای خویش غرق شود. نسبت به پدرش احساس گناه می‌‌کرد و از این که پدرش ضعف و تردیدهای او را به باد تمسخر می‌‌گرفت حق را به او می‌‌داد. او اغلب به مرگ اندیشیده و گاهی آن را آرزو کرده بود.
پس از نخستین سرفه‌‌های همراه با خون احساس می‌‌کرد که بیش از چند صباحی از عمرش باقی نمانده است، با این وجود بی صبرانه و بی امید به معالجه تن داد.
در سال 1921 به آسایشگاهی در اسلواکی رفت. پس از مدتی ظاهرا بهبود یافت و به پراگ بازگشت، اما چیزی نگذشت که سرفه‌‌‌‌های خون‌‌آلودش از سر گرفته شد. در تابستان 1923 خواهرش او را برای مدتی به «مورتیس» محل مورد علاقه یهودیان برلین برد. دوران شاد کوتاهی آنجا داشت اما پس از چند ماهی سرفه‌‌هایش شدیدتر شد. ماکس برود به سراغش آمد و او را به پراگ بازگرداند. پدر و مادرش او را با محبت و علاقه پذیرفتند. هنگامی که وضعش وخیم‌‌تر شد او را به آسایشگاهی در وین و سپس به آسایشگاه دیگری در کرلینگ فرستادند. کافکا روز 3 ژوئن 1924 چشم از جهان فرو بست و در گورستان یهودیان پراگ به خاک سپرده شد. پدر و مادرش چندی پس از او زنده بودند و پس از مرگشان در کنار او به خاک سپرده شدند.
کتاب‌‌های کافکا از جمله کتاب‌‌هایی بود که به عنوان «کتب گمراه کننده» توسط نازی‌‌ها سوزانده شد. این کتاب‌‌ها با بصیرتی جادویی و قدرتی تب‌‌آلود، خودکامگی و هراسی را که در آن بود توصیف کرده است.
قصر، محاکمه، دیوار چین، گروه محکومین، مسخ، طبیب دهکده، نامه به پدر، آمریکا، آتشکار، تفکرات داوری و کاوش‌‌های یک سگ از جمله آثار وی به شمار می‌‌روند.
***
کافکا، هم به تاریح بدگمان بود و هم به ا.لهیات. به ترقی شک داشت و نسبت به مشقت‌‌های روستاییان و کارگران احساس ترحم می‌‌کرد، گر چه نسبت به حل این مشکلات از طریق انقلاب یا اصلاحات اجتماعی اندک امیدی هم داشت. یکی از دوستانش می‌‌پرسد: «آیا تو به گسترش انقلاب روسیه اعتقاد نداری؟» و کافکا پاسخ می‌‌دهد: «هر چه سیل وسیع‌‌تر شود، آب کم عمق‌‌تر و گل آلودتر می‌‌شود. انقلاب تبخیر می‌‌شود و آن چه در پشت سر خود باقی می‌‌گذارد گل و لای دیوان سالاری جدید خواهد بود. زنجیرهای انسان زجر دیده از کاغذ بازی ساخته شده است».

قبل از مرگ از ماکس برود خواسته بود که تمام دستنوشته‌‌های باقی مانده‌‌اش را که کتاب‌‌های محاکمه و قصر هم جزء آنها بود، نابود کند. برود آنها را مدتی نگه داشت سپس تصمیم گرفت به عنوان بخشی از مهمترین ادبیات عصر ما به جهانیان عرضه کند.
ویژگی منحصر به فرد این کتاب‌‌ها سبک و روش دقیق و عریانی است که در آن حوادث غیر متحمل با جزئیات دقیق و مشهودی که به تخیلات غریب، واقعیتی نمایان می‌‌دهد گزارش شده است.
کتاب «قصر» در سال‌‌های 1922-1921 نوشته شد و در سال 1930 به چاپ رسید. در این کتاب شخصی برای بررسی به املاک فردی ناشناس به نام «سینیور» فرستاده می‌‌شود که در قصری در بالای تپه زندگی می‌‌کند. قصر هم در چشم انداز مسلط بر دهکده و هم به لحاظ قانونی بر دهکده چیره است. قهرمان داستان می‌‌خواهد خودش را به سینیور معرفی کند و حکم ماموریتش را به او نشان دهد. اما به دلایل نامعلومی پذیرفته نمی‌‌شود. وی سعی می‌‌کند با ساکنان دهکده طرح دوستی بریزد، اما چون غریبه است آنها هم به او اعتماد نمی‌‌کنند و زندگی را به کامش تلخ می‌‌سازند و با تمام سعی و تلاشش موفق نمی‌‌شود به قصر و «لرد» دسترسی پیدا کند.
کتاب «مسخ» که سال 1915 نوشته شد، قصه هراس آوری است درباره «گرگوار سامسا»، فروشنده دوره‌‌گردی که یک‌‌شبه به حشره غول آسایی تبدیل می‌‌شود. او که فردی فعال و متکفل مخارج خانواده می‌‌باشد، آرزومند است که جای پدرش را بگیرد. در این حال چون ذهن حساس و خاطرات انسانی خود را حفظ کرده است رنج و مشقت او چند برابر می‌‌گردد و در حالی که طاقباز بر پشت لاک‌‌پشتی خود خوابیده است پاهای متعدد خود را با تشنج تکان می‌‌دهد و به وضع خفت بار فعلی خود می‌‌اندیشد.
پدر و مادر از شنیدن صدای این حشره که مانند پسرشان حرف می‌‌زند به وحشت می‌‌افتند و با انزجار و هراس او را در اتاقش حبس می‌‌کنند و به ندرت به سراغش می‌‌روند . خواهرش «گرتا»، دل بر او می‌‌سوزاند و هر روز برایش غذا می‌‌آورد، تا بالاخره میل به زندگی را کاملا از دست می‌‌دهد و از حرکت می‌‌ایستد و مستخدمه‌‌‌‌ای جسدش را در سطل آشغال می‌‌اندازد.
«نامه به پدر» که کافکا آن را در نوامبر 1919 یعنی در سی و شش سالگی نوشته است، با آنکه طولش به مراتب از حد یک نامه می‌‌گذرد، در اصل قرار بود، که به پدر تسلیم شود، آن هم از طریق مادر. ولی مادر کافکا از آنجا که اطمینان داشت که در واقع این کار نتیجه‌‌ای معکوس خواهد داشت و مقصود اصلی نامه یعنی این که کافکا بتواند مشکلات روحی خود را به پدر بشناساند به هیچ روی حاصل نخواهد شد، نامه را به وی باز می‌‌گرداند. به گفته ماکس برود کافکا تا مدتی معتقد بود که تسلیم نامه به روشن شدن رابطة او و پدر که به رکورد و انجمادی دردآور انجامیده بود، منجر خواهد شد. جزئیات این رابطه و سبب نوشتن نامه در خود نامه به پدر آمده است. آنچه در اینجا قابل ذکر است اهمیتی است که نویسنده نامه ورای این رابطه و این سبب برای نوشته‌‌اش قایل بود. نامه به پدر را نه یک نامة صرف بلکه باید یک زندگینامه دانست. مناسبت تحریر آن معمایی است برای کافکا تا زندگی خود را برای شخص خود تجزیه و تحلیل کند.
«محاکمه» در سال 1914 یعنی سه سال قبل از انقلاب روسیه نوشته شده است و در سال 1925 یعنی تنها یک سال پس از به قدرت رسیدن استالین منتشر می‌‌شود و شباهت آن به محاکمات تصفیه زمان استالین می‌‌ماند. محاکمه درباره مامور بانکی است به نام «ژوزف ک» که ناگهان خود را به دلیل اتهامی نامعلوم در برابر میز محاکمه می‌‌یابد و هر چه می‌‌پرسد که چه جرمی مرتکب شده است، پاسخی نمی‌‌شنود. اما به او توصیه می‌‌شود که بهترین کار برای روشن شدن مسئله و پرداخت جریمه این است که اعتراف کند. به او اجازه می‌‌دهند که به آپارتمان خود باز گردد. دیری نمی‌‌گذرد که دوباره او را فرا می‌‌خوانند و همان درخواست سابق را تکرار می‌‌کنند، خود او به تدریج احساس گناه می‌‌کند، هر چند ماهیت گناهش بر او روشن نیست. دوستان و آشنایان با سوءظن به او می‌‌نگرند و در ذهن خود محکومش می‌‌کنند. به عنوان متهم باز به دادگاه احضار می‌‌شود گرچه جرمش همچنان نامشخص می‌‌ماند و چیزی از اتهامش نمی‌‌داند، ماموران او را می‌‌برند و به ضرب خنجر از پا در می‌‌آورند.
آشکار است که این داستان‌‌ها چیزی بیش از آنچه در آنها نوشته شده بود می‌‌گفتند.
چنان می‌‌نمود که گویی نویسنده این داستان‌‌ها را طی دعوتی مشروط در مقابل ما می‌‌گذارد: « اگر می‌‌خواهید این داستان‌‌ها را بفهمید، باید مرا درک کنید، باید به زندگی شخصیت رنج‌‌ها و خواب‌‌های من وارد شوید»
بر اساس نوشته : یوسف ستاره شناس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *