نام کتاب : ستمگری انسانها به انسانها
نویسنده : دکتر اردشیر بابک نیا
ناشر : موسسه وایمن، واشنگنتن و بنیاد ممورای، کالیفرنیا
سال انتشار : 2012- لس آنجلس
تعداد صفحات : 626 صفحه
موضوع: تاریخی
هولوکاست؛ طرح منظم و حسابشده کشتار همگانی یهودیان اروپا در دوران جنگ جهانی دوم، رویدادی بیرون از درک وحتی تصور انسان است. فاجعهای که یهودیان اروپا قربانیان آن بودند و عوامل نازی و همدستانشان نقش شیطانی کشتارگران آن را ایفا میکردند. گرچه یهودیان اروپا قربانیان هولوکاست هستند، لیکن این پدیده مخوف یک فاجعه و یا یک مسئله یهودی نیست و تنها به یهودیان تعلق ندارد. منحصر دانستن هولوکاست به یهودیان، به مثابه بنا کردن دیواری بین یهودی و غیر یهودی است که همان خواست نازی هاست.
– هولوکاست مرگ اخلاق انسانی است.
– هولوکاست شکست اخلاقی دموکراسی است.
– هولوکاست معمایی بیپاسخ است که در آن قربانیان فقط یک حق داشتند، و آن نداشتن حق بود.
– هولوکاست ستمگری انسانها در حق انسانهاست و زاییده افکار و رفتار حسابشده سیاستمدارن و بوروکراتهای بیعاطفه مرگپیشه است، شیطان هم نمیتواند تا بدین حد ستمگر، بیرحم، نامروت و حسابگر باشد.
– هولوکاست نقطه عطفی در تاریخ انسانهاست.
لیکن هیچ کس قادر به درک این معما نیست که:
– چگونه در قرن بیستم و در قلب اروپای «متمدن»، در جوامعی که از مذهب و ارزش های اخلاقی عیسی مسیح و فرهنگ و سنتهای غرب سیراب بودند واقعهای به این سهمناکی و در این ابعاد اتفاق افتاد؟
– چگونه جهان و جهانیان اجازه دادند که این فاجعه رخ دهد؟
– چه کاستی در طبیعت انسان و جوامع انسانی است که واقعهای مانند هولوکاست را ممکن میکند؟
– با کدامین درک ومنطق می توان پذیرفت که بیش از یک میلیون کودک بیگناه و بیپناه فقط به جرم مذهبی که با آن متولد شدهاند به قتل رسیده باشند؟
– چگونه ممکن است رژیمی در مدت کوتاه ۱۲ سال حکومت خود، قادر به ایجاد کشوری شود که در آن کشتارهایی چنین ستمگرانه و غیرانسانی، به وظیفه ملی و مدنی بدل شوند؟
حکومت نازی توانست تمامی ارزش ها و موازین اخلاق انسانی و تمدن غرب را مختل و زیر و رو کند و ستمگرانی خلق کند که قربانیان خود را بخشی از نژاد و خانواده بزرگ انسانی نمیدیدند، بلکه آنها را به چشم اشیا و یا جانورانی مینگریستند که از بین بردن آنها نه تنها نادرست و گناه نبود، بلکه امری ضروری و وظیفهای ملی به شمار میرفت. طی تلاشهای متمادی برای نابود کردن ارزشها و نمادهای انسانی در قربانیان شان، خود نیز این ارزشها را از دست دادند و خوی جانورانی درنده و موجوداتی شیطانی را پیدا کردند. این دگرگونی ها موجب شد کشتارگران نازی خود را کارگزارانی فرمانبر و مجری دستورات سیاستمدارن و بوروکراتهای سنگدل بدانند. دگردیسی فکری و احساسی کشتارگران ستمکار وسنگدل آن چنان بود که اخلاق و وجدان انسانی را یکسره به دست فراموشی سپرده بودند و هنگام قتل عمد انسانی دیگر احساس گناه، ترحم و یا پشیمانی نمیکردند.
برای نخستین بار در تاریخ، «انسانها» همنوعانشان را تبدیل به ماده کردند، آن هم هنگامی که قربانیان هنوز زنده بودند.
درآلمان هیتلری، مردمانی «پیشرفته و متمدن» درقرن بیستم، منطق و روش هایی برای نابودی میلیونها انسان از جمله کودکان و نوزادان بیگناه و بیپناه و تبدیل آنها به خاکستر با «کمترین هزینه» خلق کرده بودند و دولت آلمان برای نیل به هدف خود و به انجام رساندن این طرح از همه سازمانها و تشکیلات دولتی و ملی و پیشرفتهترین تکنولوژیهایی که در اختیار داشت بهره می گرفت؛ در آلمان نازی، قتل انسانهای دیگر، بخشی از زندگی شده بود.
عقل سلیم چنین حکم میکند که وقتی نوبت به قتل کودکان برسد، دست و دل کشتارگر بلرزد، چرا که نمیتوان بدون کشتن وجدان خدای درون، دست به خون کودکان آلود. لیکن بیدادگران نازی چنین نبودند، آنها به آسانی بیش از یک میلیون کودک بیگناه را نیز به کورههای آدمسوزی سپردند.
متأسفانه پژوهش، بررسی و آگاهی از جزئیات این فاجعه درک آن را آسانتر نمیکند. بسیاری از پژوهشگران معتقدند که درک هولوکاست و رویدادهای شوم، رقتبار و ویرانکننده آن ممکن است هیچ گاه میسر نشود و «دیواری نفوذناپذیر» تا ابد پژوهشگران و تاریخ نویسان را از واقعیت این فاجعه جدا نگاه دارد، گویی دنیای دوزخی آشویتس از آنِ سیاره دیگری بوده است.
الی ویزل نیز بر این باور است که: «آشویتس با موازین و معیارهای عقل انسانی قابل درک نیست و رویدادهای وابسته به آن حتی قابل تصور هم نیستند و فقط در خاطر کسانی میمانند که آشویتس را خود تجربه کرده اند. بین قربانیان و بازماندگان هولوکاست و دیگر انسانها، شکافی است که هیچ گاه، هیچ کس قادر به درک آن نخواهد بود و از این رو نوشتن درباره هولوکاست همیشه با محدودیتهایی روبهرو خواهد بود. این محدودیت ها موجب میشوند که با نوشتن نتوان واقعیت این فاجعه غیر انسانی و نابخردانه را شرح داد و درد و رنجهای قربانیان هولوکاست را به تصویر کشید.»
با آن که می دانیم هرچه درباره هولوکاست و نسلکشیهای دیگر نوشته شود، ناقص و ناکافی است، باز هم نوشتن در این باره لازم و ضروری است، زیرا سکوت در این مورد میدان دادن به شیادان و تحریفگران و یا به فراموشی سپردن این رویدادهاست. فراموش کردن هولوکاست به معنای مرگ واقعی قربانیان آن و ارزانی کردن پیروزی به کشتارگران آن هاست. اگر در مورد هولوکاست سکوت و بیاعتنایی کنیم، در عمل ما نیز به رویداد هولناک سوزاندن میلیون ها انسان پشت کردهایم.
هرچند هولوکاست در گرماگرم یک درگیری بینالمللی رخ داد، خود یک درگیری بینالمللی نبود و همان گونه که لوسیداویدویچ یکی از پژوهشگران پیشرو این فاجعه نوشته است: «هولوکاست جنگی علیه یهودیان بود، لیکن در این زمان جنگی بین یهودیان و نازی ها وجود نداشت و در تمام مدت این رویداد، یهودیان اروپا قربانیان محکوم به فنای این جنگ یکجانبه بودند.»
گرچه همه قربانیان دستگاه کشتار نازی یهودی نبودند، لیکن نابودی همه یهودیان هدف کشتارگران نازی بود. رأی دولتمردان آلمان نازی برآن بود که مردم قوم یهود حق زندگی نداشته باشند، در حالی که هیچ شخص و هیچ حکومتی نباید اختیار گرفتن چنین تصمیمی را داشته باشد. آلمانی ها به بهانه ایجاد بهشت موعود خود و ایجاد سرزمینی آرمانی با مردمی از نژاد «پاک و شریف» آریایی، باید برای یهودیان جهنمی بر روی زمین تدارک میدیدند، جهنمی که در آن افزون بر شش میلیون یهودی اروپایی بیش از بیست و پنج میلیون انسان بیگناه دیگر نیز در آن سوختند.
در آن دوران، تاریکی همه جا را فراگرفته بود، زمین و آسمان و بهشت همه به دوزخی تاریک و سوزان تبدیل شده بودند و گویی همه درهای رحم و شفقت بسته شده بودند. کشتارگران بیهوده میکشتند و قربانیان نیز بیهوده کشته میشدند. رهبران قدرتمند جهان نیز عاطفه و همدردی با انسانهای ستمدیده و دردمند را فراموش کرده بودند. جهانیان نیز یا با کشتارگران همدستی کرده و یا بی تفاوت و بی اعتنا ناظر این ستمگریها و جنایات بودند و فقط افراد معدودی دلواپس این بیعدالتیها بودند و شجاعت توجه به این مسئله را داشتند. اینان با به خطر انداختن جان خود و خانوادهشان به یاری قربانیان برخاستند.
این نیکوکاران از جان گذشته با اقدام های خود نه تنها موجب نجات جان پناهجویان یهودی شدند، بلکه فداکاریشان نمایانگر بزرگواری، آبرو، شرافت و کرامت انسانی در این دوران تاریک تاریخ بشر بود – این افراد انسانهای والایی بودند که باید همواره به یادشان داشته باشیم و از آنان کرامت انسانی بیاموزیم.
گرچه یهودیان اروپا قربانیان هولوکاست هستند لیکن این پدیده مخوف یک فاجعه و یا یک مسئله یهودی نیست و تنها به یهودیان تعلق ندارد. منحصر دانستن هولوکاست به یهودیان به مثابه بنا کردن دیواری بین یهودی و غیر یهودی است که همان خواست نازی هاست. از سوی دیگر، گرچه آلمانیها عوامل این فاجعه بودند، لیکن هولوکاست یک مسئله آلمانی و فقط منحصر به آلمانیها نیست. هولوکاست یک فاجعه بشری و زنگ خطری برای همه انسانهاست. زنگ خطری که به ما گوشزد میکند «انسانها» برای اعمال ستم و جنایات غیرقابل تصور در حق همنوعان خود چه قابلیتها و تواناییهای نامعقولی دارند و این وحشیگریهای باورنکردنی را در هر زمان و در هر نقطه از جهان میتوانند بروز دهند چنان که یک نسل پیش از هولوکاست بر ارامنه ترکیه و یک نسل پس از آن بر مسلمانان بوسنی و یا بودائیان کامبوج رفت و هماکنون نیز گروهی انسان بیپناه در دارفور قربانیان این گونه جنایات هستند.
گستردگی رویدادهای سهمناک، دور از تصور و مصیبتباری که در آشویتس رخ دادند، بارزترین نمونه از هم گسیختگی تمدن بشری است. این رویدادها دید انسانها را در مورد انسانها تغییر داد.
آشویتس نماد شرارت مطلق انسانی بود.
آشویتس فاجعه های دیگر انسانی مانند هیروشیما و کشتارهای قومی دیگر را ممکن کرد.
لیکن رویدادهایی مانند هولوکاست با کشتار انسانها آغاز نمیشوند. در بدو امر با سوءاستفاده از قدرت، بیرحمی هایمهارنشده، پایمال کردن حقوق فردی و اجتماعی، تحقیر، بی حرمتی، وحشت پراکنی و ظلم، بیرون راندان مردم از خانههایشان، غصب اموال و املاک آنها، اسیر کردنشان در گتوها، اردوگاه ها و زندانها، گرسنگی و غیره رو به رو هستیم که سرانجام به کشتار همگانی ختم میشود. از این رو سکوت و بی تفاوتی در برابر تبعیض، ستمگری و«دیگرستیزی» در هر زمان و در هر نقطه از جهان و به هر دلیل از بزرگترین گناهان است. سکوت و بی تفاوتی است که ستمگران را گستاخ و بی پروا میکند. هنگامی که هیتلر در سال 1939 نزد ژنرالهایش از قصد خود برای نابودی یهودیان اروپا پرده برداشت، با مشاهده واکنش ایشان گفت: «چه کسی امروز از کشتار بیش از یک میلیون ارامنه ترکیه در یک نسل پیش صحبت میکند؟»
الی ویزل درباره سرگذشت غمانگیز نابودی بیش از نیم میلیون یهودی زادگاهش در دوران هولوکاست گفته است:
«آنها بی یار و یاور، تنها و مأیوس بودند. با آن که جهانیان خبر داشتند، ساکت ماندند.انسانها اجازه دادند آنها درد و عذاب بکشند و آزار ببینند و سرانجام نیز نابود شوند. لیکن آنها به تنهایی نابود نشدند، زیرا بخشی از وجود یکایک ما نیز با آنها نابود شد.»
بی اعتنایی به ستم ها و جنایت هایی که در حق مردمی با قومیت، باورها و رنگ پوست متفاوت میشود و پوشاندن احساسات خود با «عایق بیتفاوتی» به سرنوشت آن گروه از انسان هایی که «دیگران» میخوانیم و بدین سبب از نظر عاطفی و اخلاقی خود را از آنها جدا میکنیم، گناهی نابخشودنی است و جنایتکاران را گستاخ و تشویق به ادامه ستمگری هایشان میکند.
بدانیم که زندگی هر انسانی استحقاق دفاع کردن دارد و دفاع از بیپناهان، نشانگر اثبات حقانیت زنده بودن ماست و بدانیم که متضاد واژه عشق، تنها تنفر نیست ، بی تفاوتی نیز هست، زیرا ارزش انسانها چه از لحاظ فردی و چه اجتماعی زمانی در بوته آزمایش قرار می گیرد که مرز بین انسانیت و بیعدالتی تیره و تار میشود.
مارتین نیمولر، فیلسوف آلمانی که پس از جنگ در بیانیهای مردم آلمان را به دلیل پشتیبانی و پیروی از نازی ها و آغاز جنگ گناهکار خوانده بود، در یکی از نوشتههای ماندنی خود درباره بیاعتنایی انسانها به سرنوشت همنوعانشان سروده است:
«نخست به سراغ یهودی ها رفتند،
من یهودی نبودم، اعتراضی نکردم
سپس به لهستانیها حمله بردند،
من لهستانی نبودم، اعتراضی نکردم
آنگاه به لیبرال ها فشار آوردند،
من لیبرال نبودم، اعتراضی نکردم
سپس نوبت کمونیست ها رسید،
کمونیست نبودم، بنابراین اعتراضی نکردم
سر انجام به سراغ من آمدند،
هرچه فریاد زدم کسی نمانده بود که اعتراضی کند.»