قهر دلدار
ایکاش چو دیروز مَرا محــرم رازم بودی
ایــکاش هم امروز وفــادار و نیـازم بودی
دیروز تو گفتی ز می و شــادی و مستی
امروز تو گوئی که ندانم تو که هستی ؟
گرم احساس بتو هستم و همچون اَبرَم
اشک می ریزم و در عشق تو باشد صبرم
گر تَلنگر بزنی سخت بهم می پاشم
خُردِ خُرد می شوم و دانه ی چون خشخاشم
گر به انگشت اشارت کنی ام می میرم
شکننده تر از شیشه درین تقدیرم
مشکن این دل من همچو بلوریست ظریف
همچنان شیشه ی زرین بوّد آن تُرد و ضعیف
آنقدر سست و ملولم که تَرَک بردارم
همچو شیئی شکننده است دل بیمارم
من برآنم که تو چون چشمه ای از آب زلال
قلب تو روشن از آئینه ی نور است و جلال
توئی چون قوی سبکبال سپیدی در آب
یا به آرامش دریای زلالــی نایاب
من نیازم به تو و در پی ی دیدار توام
تشنه ی مهرم و من عاشق و بیمار توام
پس بیا ای مه دیروز وفا کن امروز
تا که فردا نکشــیم بار ندامت شب و روز
گر زمن دور شوی مثل حبابم بر آب
تشنه ای در پی آبم ز بیابان ســراب
ناصرا در ره دلبر ســر و جان باید داد
قهر و نازش بکش و براهـش آن باید داد
ناصر نظریان
نیویورک 2011